skip to main |
skip to sidebar
شعری از جمشید پیمان بــرای یــلــدا
شب آبستن خورشید
( بــرای یــلــدا )
جمشید پیمان
شب تاریک
ازآن شب ها که می ریزد به کا م خویش
جهان را ــ خفته و بیدار ــ
و می پاشد به روی سینه هامان
تب دلشوره های گنگ و ناپیدا
و می لغزد به روی سایه هامان
و درهم می فشارد زیر آوارش
امید مانده در ژرفای دل هامان
و می بندد زهرسوئی ره پندار .
شب تاریک
شب ناخن کشیدن
بر ضمیر لحظه های سرد
و دل را وارهاندن
از حدیث کهنه ی افسرد ه ی پر درد .
شب آواز نو خواند ن
صدا را
برفراز قـله های آرزو راندن
شب بیداری تا صبح ، تا فردا
شب بگشودن درها
به روی چهره ی امید نا پیدا
شب یلدا
شب کوبیدن پا، بی محابا، بر سر تردید
شب بدرود با ماندن، شب رفتن
شب آبستن خورشید