21 December 2006

شعری از جمشید پیمان بــرای یــلــدا

شب آبستن خورشید

( بــرای یــلــدا )


جمشید پیمان



شب تاریک

ازآن شب ها که می ریزد به کا م خویش

جهان را ــ خفته و بیدار ــ

و می پاشد به روی سینه هامان

تب دلشوره های گنگ و ناپیدا

و می لغزد به روی سایه هامان

و درهم می فشارد زیر آوارش

امید مانده در ژرفای دل هامان

و می بندد زهرسوئی ره پندار .



شب تاریک

شب ناخن کشیدن

بر ضمیر لحظه های سرد

و دل را وارهاندن

از حدیث کهنه ی افسرد ه ی پر درد .

شب آواز نو خواند ن

صدا را

برفراز قـله های آرزو راندن

شب بیداری تا صبح ، تا فردا

شب بگشودن درها

به روی چهره ی امید نا پیدا

شب یلدا

شب کوبیدن پا، بی محابا، بر سر تردید

شب بدرود با ماندن، شب رفتن

شب آبستن خورشید