5 December 2006

شعری ازجمشید پیمان: نـهـان ـــ پـیـدای جاوید ان




نـهـان ـــ پـیـدای جاوید ان

جمشید پیمان


کدامین گونه می نوشد
مذاب نقره ی بیدار خیسم را؟
مرا
تا چشمه سار مانده در پایان این ظلمت،
کدامین تشنه همراهست ؟
ویا
در پرسه های خواب ــ بیداری،
کدامین گام همراهست؟
میان موج گندام زار
زلال زنگ شاد خوشه ها
گم می شود در اوج آوایش:
" مبادا دانه ای زین بار برگیری!
مبادا دل درون پیچ و تاب خواهشی شیرین
رها سازی !"
. . . و من ،
حیرانی خود را
میان جنگل چشمان بی خوابم می افرازم :
" مبادت آن که با من از نهانگاهی
چنین تاریک وپنهان
قصه پردازی ! "
شرار پاسخش را در غبار قهر می ریزد :
" نمی بینی ، نخواهی دید!
محال اندیش عقلت را
مهاری سخت می باید،
مبادت آن که بر امواج این خواهش
شراعت را برافرازی ! "
هراسی نیست
ازین خشم آوری هایت
مرا در سینه باکی نیست.
دلم را می شکافم ــ کهنه گنج آرزوهایم ــ
و جانم را
درون تیری فریادی
به سوی آن نهان ــ پیدای جاویدت رها سازم :
مرا آیینه ای باید !