هفتهی پیش، دهمین سالگرد قتل بیرحمانهی پروانه و داریوش فروهر بود و هفتهی بعد دهمین سالگرد قتل فجیع محمد مختاری و جعفر پوینده است.
هرچند باند خاتمی و شرکا در پروژهی موسوم به «قتلهای زنجیرهای» به مدد ولیفقیه جنایتکار رژیم آمده و پروندهی مزبور را به ۴ قتل منحصر کردند. هرچند خاتمی برای سرپوش گذاشتن بر جنایت، خامنهای را «خط قرمز» رژیم معرفی کرد؛ اما کیست که نداند در همان ایام مجید شریف و پیروز دوانی نیز به فتوای حاکمان شرع و چراغ سبز خامنهای به خاک افتاده و پیش از آن صدها تن دیگر در شهرهای مختلف کشور به وحشیانهترین شیوهها به خاک و خون کشیده شده بودند.
در دهمین سالگرد بزرگداشت یاد آن عزیزان، برای پی بردن به ماهیت جنایتکارانی که بر میهنمان حکمرانی میکنند بیمناسبت ندیدم شما را با گوشهای از خاطرات محسن رفیق دوست یکی از گردانندگان رژیم آشنا کنم. هرچند اطلاعات منتشر شده در مورد جنایتکاران در برابر فجایعی که به بار آوردهاند بسیار اندک است اما همین قدر هم مشت نمونه خروار است.
اگر یادتان باشد جنایتکاران در پروژهی موسوم به «قتلهای زنجیرهای» مدعی بودند و هستند که قتلها را بر اساس حکم «مهدورالدم» که از حکام شرع گرفتهاند مرتکب شدهاند.
سعید حنایی در مشهد و مرتکبین قتلهای محفلی در کرمان نیز بر همین پایه عمل کردند و مدعی بودند از مصباح یزدی خط گرفتهاند.
بشارتی یار غار محسن رفیق دوست و وزیر کشور دولت «سازندگی» به همراه دیگر جنایتکاران وقتی در جهرم گروه «قنات» را تشکیل داده و به جنایت مشغول بودند نیز همین ادعا را داشتند و در نظام جهل و جنون جمهوری اسلامی این رشته سر دراز دارد.
نمیخواهم در این نوشته راجع به آنچه در قدرت انجام دادهاند توضیح دهم. این بار قصد دارم به چهار دهه قبل برگردم و در مورد جنایتی که محسن رفیق دوست با بیرحمی تمام مرتکب شده و امروز با افتخار از آن یاد میکند، بنویسم.
این دیگر ادعای دشمنان نیست بلکه روایت خودشان است.
کتاب خاطرات رفیق دوست ۴ سال پیش توسط انتشارات مرکز اسناد اسلامی که توسط روحالله حسینیان اداره میشود انتشار یافت. بخشی از خاطرات رفیق دوست مربوط به قتلی است که او در دهه ۴۰ خورشیدی با بیرحمی مرتکب شده بود.
در خاطرات انتشار یافته به صلاحدید حضرات، دستی به سر و روی این بخش کشیده است. (۱) اما روی سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی موضوع بدون حذف و سانسور آمده است. شما را به خواندن این بخش دعوت میکنم:
«خاطرات محسن رفیق دوست از 15 خرداد 1342 /
...صحنه هایی که من خودم یادم است، یک تعداد طلبه ها روی پشت بام بودند ، این آجرهای لب هره پشت بام را می کندند و می زدند توی سر این ساواکی ها و چماق دارها که پایین بودند . اینها هم با هر چیز که دستشان بود طلبه ها را می زدند . من خودم لگد کردن قرآنها را دیدم ، من خونهای کف مدرسه فیضیه را دیدم . یقینا ما ، در موقعی آمده بودیم که [ساواکیها] مسلط شده بودند و به اصطلاح تار و مار کرده بودند طلبه های توی مدرسه را ؛ آن صحنه ورودشان را من خودم ندیده بودم .
وقتی از فیضیه به طرف حرم رفتیم ، یکی از صحنه هایی را که هیچ وقت یادم نمی رود دیدم ؛ یک روحانی پیرمردی که آن چنان دولا بود – که کاملا مثل اینکه کسی رکوع برود – یک چوب به عنوان عصا دستش بود ؛ این داشت از توی حرم می آمد بیرون ، یکی از این چماق بدستان جوان خیلی گردن کلفتی هم از طرف در فیضیه به طرف در حرم می رفت ، همچین که این دم در می خواست بیاید بیرون از توی حرم ، این با آن چماق خود زد روی پشت این پیرمرد روحانی که شاید بالای 90 سال داشت و خیلی هم نحیف و ریز بود . این افتاد روی زمین و عمامه اش پرت شد – سید هم بود – این رفت دو تا لگد هم زد توی عمامه او و این بنده خدا هم خیلی بی حال افتاد . من به یک بنده خدایی که با همدیگر حرکت می کردیم ، گفتم که بیا دنبال این ساواکی برویم . راه افتادیم دنبال او و من هی او را نگاه می کردم . دوستم گفت : چرا نگاهش می کنی ؟ گفتم : می خواهم عکس این توی مغزم ثبت بشود یک روز بدرد می خورد .
خلاصه گذشت . شاید چند سال بعدش ، غروبی داشتم می رفتم توی خیابان صاحب جم [جمع] ، هوا تازه تاریک شده بود . دیدم این ساواکی دارد از بالا می آید طرف پایین . معلوم هم هست که مست است . خلاصه دنبال او رفتیم و خانه اش را توی آن خیابان ، که معروف بود به چها راه سوسکی یاد گرفتیم . یکی دو بار دیگر من او را دیدم بعد دیگر اصلا تصمیم گرفتم که یک بلایی سر این بیاورم.
البته خیلی هم نامنظم می آمد . معمولا شبها ساعت 30/9-10 می آمد می رفت خانه اش . یک جلسه رفته بودم مشهد خدمت حضرت آیت الله العظمی میلانی . داستان را به صورت کلی برای ایشان[ گفتم] که یک همچین شخصی این جوری کرده و اگر که مثلا این دست حاکم اسلام بیفتد ، با این چکار می کنند ؟ ایشان فرمودند : این جور اشخاص مهدورالدم هستند ، اینها ظلمه هستند ، اینها عمله ظلم هستند . بعد از چند وقت موضوع را به صورت بازتری خدمت مرحوم آیت ا... مطهری عرض کردم .
بعد به طریق دیگری این جریان را خدمت حضرت آیت ا... مهدوی کنی – که الحمدالله در قید حیات هستند و خدا ایشان را طول عمر بدهد – عرض کردم . از حرفهای هر سه تای اینها دریافتم که این آدم ، کشتنی است .
توی یک جلسه ای موضوع را به مرحوم اندرزگو گفتم ؛ اندرزگو گفت : همه اینها کشتنی هستند ، اما کاری نکنید که مثلا به خاطر این گیر بیفتی چون ما اگر قرار باشد که گیر بیفتیم ، بگذار برای کارهای بالاتر گیر بیفتیم که ان شاء ا... خدا قبول کند .
یک شبی که به شدت باران می آمد ، شاید یکی از شبهایی بود که توی تهران کمتر آن جور باران می آید. البته من چند شبی کشیک او را کشیدم با یک چماق حسابی و چون کمتر شبی بود که این مست نباشد . بالاخره او ، از ماشین پیاده شد ، می خواست برود خانه اش . من مخفی شده بودم و با چماق زدم توی سر این ، او افتاد و یک هفت هشت تا چماق دیگر هم زدم توی سر و کله این و هلش دادم افتاد توی جوی آب و رفتم .
فردای آن روز شایع شد که یک جنازه ای توی میدان شوش توی آبها پیدا شده و ان شاء ا... خدا قبول کند" !
چنانچه ملاحظه میکنید او مدعی است چند سال پیش از وقوع جنایت فردی را دیده که آخوند سیدی را با یک ضربه چماق زده و به زمین پرت کرده و بعد دو لگد هم به عمامه او زده است. رفیق دوست و «بنده خدای» همراهش به جای رسیدگی به پیرمرد ۹۰ ساله که بیحال روی زمین افتاده، چماقبه دست را دنبال میکند نه برای این که او را مورد مؤاخذه قرار دهند بلکه به منظور این که قیافهاش در ذهن رفیق دوست باقی بماند شاید یک روزی به درد بخورد!
او حتا تلاش نمیکند نام پیرمرد مزبور را به دست بیاورد. لابد که هزار تا پیرمرد ۹۰ ساله در حوزهی علمیه قم نیستند. بعد هم آخوندهای حوزه همه یکدیگر را میشناسند. به سادگی موضوع قابل پیگیری است. اگر موضوع حادی بود صدبار آن را سر چوب کرده بودند. رفیق دوست نامی از «بنده خدایی» که با او بوده نیز نمیبرد.
بعد هم نه اسم مقتول را میداند و نه رسماش را؛ فقط خانهاش را بلد است و این که هر شب مست به خانه میآید. تنها چیزی را که خوب میداند این است که او «کشتنی» است.
ساواکی و مست بودن او را از این بابت مطرح میکند که به جنایت خود «قداست» ببخشد. موضوع سن و سال پیرمرد، دولا بودن، سید بودن و عمامه وسط خیابان را نیز برای بازارگرمی بیشتر به سبک و شیوهی روضهخوانهای سر منبر بیان میکند. (۲)
از رفیق دوست که بگذریم، میرسم به افرادی چون میلانی و مطهری و مهدوی کنی که در تاریکخانههای خود نشسته و بدون شناخت از فردی به صرف توضیحات جنایتکاری چون رفیقدوست، حکم مرگ صادر میکنند و لابد که « ان شاء ا... خدا قبول» هم میکند.
تصورش را بکنید سر کسی را با ضربات چوب له کنید و جنازهاش را به جوی آب بیاندازید و سپس به سادگی به زندگی خود ادامه دهید و بعد جنایت مزبور را نیز جزو افتخارات خود در مبارزه «فیسبیل الله» معرفی کنید.
این اعمال مربوط به زمانی است که اینها در قدرت نبودند و به خاطر محافظهکاریها و فرصتطلبیهای مرسومی که داشتند از سایهی خودشان هم میترسیدند.
توجه داشته باشید افرادی از این دست با چنین سوابقی، وقتی که جان و مال و ناموس مردم به دستشان است چه ظرفیتی از جنایت و سیاهکاری دارند و برای «رضای خدا» چه جنایاتی را که مرتکب نشدهاند.
به خوبی پیداست سر رشتهی جنایاتی که هر روزه در گوشه و کنار شهرها و زندانها صورت میگیرد در کجاست. تا این رژیم و این تفکر وجود دارد ما همچنان قربانی خواهیم داد. فروهرها و پوینده و مختاری نه اولین نفر بودند و نه آخرین نفر خواهند بود. آنها معروفترین سوژههای «قتلهای زنجیرهای» بودند.
پانویس:
۱- در کتاب منتشر شدهی رفیق دوست موضوع بالا به شکل زیر مشمول حذف و سانسور شده است:
«... از کمین بیرون آمدم و چند چماق بر سر او کوفتم و بعد او را هل دادم و به جوی آب انداختم و از آنجا دور شدم. »
خاطرات محسن رفیق دوست، تدوین داوود قاسم پور، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، پاییز ۸۳، صفحهی ۴۶
چنانچه ملاحظه میشود در این روایت سعی شده صحبتی از قتل به میان نیاید و موضوع در حد ضرب و شتم و گوشمالی باقی بماند.
۲- البته در این کتاب رفیق دوست تا توانسته روضه خوانی کرده و برای خود سابقه تراشیده است. وی که متولد ۱۳۱۹ است مدعی است، «در جریان ملیشدن صنعت نفت از مصدق حمایت کردم، ولی وقتی میان مصدق و کاشانی اختلاف افتاد به آیتالله کاشانی گرایش یافتم.» صفحهی ۲۸ کتاب
به این ترتیب او در سن ۱۰ سالگی در صحنهی سیاسی حضور داشته است. بیخود نیست که مدعی هستند «امام» ختنه کرده به دنیا میآید و در گهواره حرف میزند. پیروانشان نیز بایستی چنین کراماتی داشته باشند.
از این دسته دروغ و دغلها تا دلتان بخواهد در کتاب هست. برای جلوگیری از اطاله کلام به همین یک مورد بسنده میکنم.