وقتی خبرهای مربوط به اخراج دانشجویان را میخوانم، به یاد آن سالهای دور میافتم که گویی همین دیروز بودند. آن زمان کسی از حال و روز ما با خبر نمیشد. حتی اعلام خبر اعدامهایی را هم که در یکی دو سال اول انقلاب اسلامی در روزنامهها مینوشتند، پس از مدتی قطع کردند. اخراجیها و پاکسازیشدگان به نظر زمامداران نه تنها اهمیت نداشتند، بلکه حق مسلم خود میدانستند که ساختار و نهادهای کشور را از وجود کسانی که معتقد و ملتزم به آنها نیستند پاکسازی کنند. مسئله اما اینجاست که روند پاکسازی پایان ندارد.
نسل دوم اخراج، نسل دوم تبعید
الاهه بقراط
الاهه بقراط
وقتی نسل ما اخراج شد، کسی از ما دفاع نکرد. وقتی نسل ما تبعید شد، کسی به روی خود نیاورد. وقتی نسل ما تیرباران شد، جهان چرتکه در دست تماشا میکرد.
من هنوز چهره برخی از کارکنان اداری دانشکده حقوق دانشگاه ملی ایران را که حتما دیگر بازنشسته شدهاند، به خوبی به یاد دارم. یکبار وقتی مجبور شده بودم شرمنده از روپوش اسلامی بر تن و لچک اجباری بر سر به آنها مراجعه کنم، نتوانستم تشخیص دهم در نگاهشان همدردی بود یا سرزنش. شاید هم پرسشی بود که با اشاره به حجاب اسلامی و پروندهام تکرار میشد: همین را میخواستید؟!
انقلاب دوم
نه، معلوم است که همین را نمیخواستیم! هم آن زمان معلوم بود راهی که میپنداشتیم باید به بهشت برسد، مسیر جهنم را در پیش گرفته است، و هم اکنون بعد از نزدیک به سی سال گمان نمیرود کسی در آن تردیدی داشته باشد.
من درس خود را در دانشکده حقوق دانشگاه ملی ایران (و نه آنگونه که نامیده می شود: شهید بهشتی) به عنوان یکی از دانشگاههای معتبر ایران و خاورمیانه، به پایان رسانده بودم که انقلاب اسلامی مهر خود را بر همه چیز کوبید. آخرین امتحانات ما با استقرار جمهوری اسلامی همراه شد. سردمداران انقلاب برای اینکه بتوانند جمهوری اسلامی خود را بر پایه ای استوار سازند که کسی مزاحمتی برایشان ایجاد نکند، همزمان با اعدام های روزانه، خنجر را بر گلوی دانشگاه و دانشگاهیان نهادند. آنها را نیز به گونه ای دیگر معدوم کردند. به این ترتیب حتی دانشجویانی که تنها منتظر مدرک خود بودند، از نظر تازه به قدرت رسیدگان، تحصیلشان بدون گذراندن یک ترم «معارف اسلامی» ارزشی نمیداشت. پس از بازگشایی دانشگاهها، این «معارف اسلامی» دیگر به بخشی از دروس اجباری همه رشتههای تحصیلی تبدیل شده بود.
من هم یکی از دانشجویانی بودم که با وجود گذراندن همه واحدهای درسی، این افتخار اجباری به من داده شد که برای گذراندن «معارف اسلامی» به دانشکده بروم. لیکن پس از چند روز نام خود را در لیست دانشجویان «اخراج اولیه» یافتم و پس از یکی دو هفته بعد به دلایل سیاسی «اخراج قطعی» شدم. افسوسی نداشتم هنگامی که آن روز روشن و آفتابی به خانه بازگشتم و برای همیشه عطای زحمتی را که با شور بسیار آغاز کرده بودم، به لقایش بخشیدم.
سالها بعد نیز حوالی سالهای 65 و 66 وقتی در روزنامه ها اعلام شد دانشجویانی که اخراج قطعی شدهاند به «دادستانی انقلاب» مراجعه کنند تا به وضعیت آنها ترتیب اثر داده شود، طبیعتا از خیر آن گذشتم چرا که دانشجوی اخراجی که برای تعیین وضعیت خود باید به «دادستانی انقلاب» مراجعه کند، معلوم است چه طعمه ای است. کسی نمیدانست، ولی داشتند پاکسازی فجیع سال 67 را تدارک می دیدند و نگران بودند مبادا کسانی بیرون از زندان و دور از دسترس مانده باشند یا ردشان گم شده باشد! و حق داشتند. واقعا چنین افرادی وجود داشتند!
چند سال بعد وقتی برای ادامه تحصیل در آلمان از خانواده ام خواستم مدارک مرا از دانشگاه دریافت کرده و برایم بفرستند، به من خبر دادند که کارمند دانشگاه پرونده مرا آورد، کاغذی را بیرون کشید و گفت آنها حق ندارند هیچ برگی از این پرونده را حتی به صورت کپی به دانشجوی مربوطه و یا خانواده اش تحویل دهند. در اینجا نیز از خیر آن تحصیل گذشتم و با شروع کردن از صفر، به یک تأییدیه رنگ و رو رفته بسنده کردم که آن هم به صورت کپی برای وضعیت بازنشستگی مادرم در اختیار وی گذاشته بودند. همین!
فاجعه دوم
امروز وقتی خبرهای مربوط به اخراج دانشجویان را میخوانم، به یاد آن سالهای دور میافتم که گویی همین دیروز بودند. آن زمان کسی از حال و روز ما با خبر نمیشد. حتی اعلام خبر اعدامهایی را هم که در یکی دو سال اول انقلاب اسلامی در روزنامهها مینوشتند، پس از مدتی قطع کردند. اخراجیها و پاکسازیشدگان به نظر زمامداران نه تنها اهمیت نداشتند، بلکه حق مسلم خود میدانستند که ساختار و نهادهای کشور را از وجود کسانی که معتقد و ملتزم به آنها نیستند پاکسازی کنند. مسئله اما اینجاست که روند پاکسازی پایان ندارد. نه تنها هر بار با نسل جدیدی که وارد صحنه میشود، باید این پاکسازی صورت گیرد، بلکه از ابتدا باید گزینش را به گونهای پیش ببرند که برای تصاحب مقامها و مسئولیتهای سیاسی و اقتصادی کشور، تنها کسانی بتوانند به تحصیلات عالیه راه پیدا کنند که از مؤمنان نظام باشند. و البته پیشبرد چنین برنامهای در یک کشور هفتاد میلیونی که دو سوم آن کمتر از سی سال سن دارند همراه با افزایش شمار دانشآموختگان، در عمل با مشکلات فراوان روبرو میشود. از همین رو لازم است در گزینش نیز یک سلسله مراتب اعمال شود.
از یک سو تلاش میشود تا دانشگاههای نامدار که از کیفیت نسبتا خوبی برخوردارند، تا جایی که ممکن است به آموزش افراد خودی بپردازند و از سوی دیگر تنها کسانی به مراحل کارشناسی ارشد و دکترا راه مییابند که از صافیهای مختلف گذشته باشند. برای نمونه، برخی از داوطلبان آزمون کارشناسی ارشد روز 15 اردیبهشت در نامهای به «آقای وزیر» از او چارهجویی کردهاند که چرا برای ادامه تحصیل باید به «نهادهای امنیتی» مراجعه کنند؟! آنها مینویسند: «مسئول کمیته گزینش استاد و دانشجوی سازمان [سنجش آموزش کشور] عدم اعلام نتیجه آزمون به ما را حاصل نامهنگاری و مخالفت نهادهای امنیتی عنوان کرد و به ما گفت که تنها چاره کار مراجعه به این نهادها و جلب نظر مساعد آنها نسبت به اعلام نتایج است».
عین همین روند را کشورهای موسوم به «سوسیالیسم واقعا موجود» که عمر بیشتری داشتند و هم چنین حکومتهای ناپایدار فاشیسم و نازیسم در پیش گرفتند تا به گمان خود ارگانهای کلیدی و مقامات و مسئولیتهای کشور را بتوانند همواره به دست معتقدان و ملتزمان نظام خویش بسپارند. به نظر نمیرسد نیازی به یادآوری سرانجام کار آنها باشد. بسیاری از همان معتقدان و ملتزمان که باید نظامی را که به آنها اجازه تحصیل و کار داده بود، حفظ کنند، در رژیمهای بعدی که پس از شکست و فروپاشی آنها قدرت را در دست گرفتند، به کار و زندگی در کنار کسانی پرداختند که این امکانات به مثابه حق مسلم و شهروندی آنها از آنان سلب شده بود.
امروز نسل جدید دانشجویان معترض که بر عکس نسل ما خواستهایشان عمدتا صنفی است (آن نسل کدام خواست صنفی را میتوانست مطرح کند که پیشاپیش نگرفته باشد؟!) ابتدا با «ستاره» مشخص شد تا همواره شمشیر اخراج اولیه و اخراج قطعی بر سرشان چنان بچرخد که هر سخن و حرکت اعتراضی را از سوی آنها مانع شود. جوهر ضدانسانی و ناپاک آپارتاید و جداسازی با «ستاره» اما در کشاکش موج اعتراضات صنفی و حقوقی دانشجویان، آموزگاران، کارگران و زنان گم شد.
چند نفر بودیم ما؟ نسل اول دانشجویان، استادان و کارمندان اخراجی دانشگاه ها؟ دهها، صدها، هزاران نفر؟ کسی می داند؟ مثلا آقایان عبدالکریم سروش، یا صادق زیبا کلام و یا آن دیگرانی که به گفته رهبرشان برای تبدیل «دانشگاه» به «حوزه» با سرنوشت هزاران دانشگاهی بازی کردند؟ چه شد نتیجه آن تلاش؟ دانشگاه به حوزه تبدیل شد؟ پس این نسل عاصی و پویا از کجا آمده است؟
آن زمان همه به «صبر» فراخوان داده بودند تا انقلاب شکوهمند «شکوفا» شود. ما باید قربانی این «شکوفایی» می شدیم. و هیچ کس ندید آنان که به جای می مانند و آنان که به جای ما می روند، شاید فقط چهار سال، یا چهار سال دیگر و یا حتی چهار سال پس از آن را بتوانند در سکوت، دگردیسی ناکام دانشگاه به «حوزه» را همراه و یا تماشاگر باشند. بعدش چه؟ این نسل باید قربانی کدام «شکوفایی» شود؟ نسلی که جز این جهنم تجربه دیگری ندارد. نه شرایط دیگری را به چشم دیده است و نه امکانات سفر برایش مهیاست که جهان را بگردد و توشهای بیندوزد. هر چه هست، از راه دور است. و کیست که نداند تصویر انتزاعی که به واسطه ماهواره و اینترنت منتقل میشود، تنها برشی کوچک و آن هم معمولا غیر واقعی از این سوی جهان به نمایش میگذارد که اتفاقا به دور از ارزشها و دستاوردهای واقعی آن است. از همین رو جامعه ایران بین یک واقعیت روزمره ملی اما خشن و بیرحم، و یک تصویر بینالمللی که منهای بخش اخبار، پر از بزن و بکوب و عیش و نوش است، یعنی در برزخ بین جهنم و بهشت دست و پا میزند.
در کنار نسل دوم اخراج، چند سالی است که نسل دوم تبعید نیز آنچه را در کشور از وی سلب شده است، از آزادی بیان تا امکان تحصیل و تحقیق در خارج از ایران میجوید. چشماندازی که وجود دارد، از خیز فزاینده هر دو موج خبر میدهد که دامنه پاکسازی را به بهانههای مختلف از دانشگاه و فعالیتهای صنفی و سیاسی به کارکنان بخشهای دولتی و خصوصی گسترش میدهد.
واقعیت این است که هر دو نسل اخراج و تبعید، در طول سه دهه، نه قربانی شکوفایی، بلکه قربانی فروپاشی شدند. نسل اول قربانی فروپاشی فرهنگی و اجتماعی شد و نسل دوم قربانی فروپاشی سیاسی و اقتصادی میشود که ادامه اولی ست. از همین رو باید شعار بازگشت به «آرمانهای انقلاب» را به مثابه یک تعیین تکلیف سرنوشتساز و نقطه پایان بر حالت برزخی ایران جدی گرفت. باید «معجزه هزاره سوم» را جدی گرفت. باید ادعای «چه کسی بهتر از ما میتواند بر جهان حکومت کند» را از زبان احمدینژاد جدی گرفت. عناوین و آرزوهای بزرگ از سوی انسانهای کوچک همواره فجایع بزرگ به دنبال دارند که اخراج و تبعید مراحل تدارکاتی آن به شمار میروند.
............................
کیهان لندن / 15 مه 2008
www.alefbe.com
www.elahe.de