10 September 2007

شعری از رضا بی شتاب: آن شب / به فریدون فرخزاد, آن کُشته ی عاشق

رو سر بِنِه به بالین تنها مرا رها کن

ترکِ منِ خرابِ شب گردِ مبتلا کن

مولانا

آن شب

رضا بی شتاب


به فریدن فرخزاد آن کُشته ی عاشق




یادت نمانده شاید

آن برقِ بیقراری

آن شب چه سان درخشید

در چشم های شعله

در دستهای باید

عاصی ترین ستاره

سرزد به بامِ باور

آن خشمِ آذرخشی

آن شب چو چشمه ساری

بگشود کهکشانی

از هم گُسست ماتم

گفتی که تا ستمگر

اِستاده بر گذرگه

همچون سگانِ هاری

برزن به برزن آید

آرَد هجومِ ناگه

با دشنه بر شکاری

باید ز ریشه خشکاند

این هرزگانِ بدکار

مرگ آوران وُ زاری

این سارقانِ قاری

جز این نبوده، ای یار

ما را نشانِ پیکار

باید صدا شد وُ دست

پیچید بر شب وُ دشت

من بودم وُ تو بودی

«مایی» بزرگ وُ زیبا

بنگر چگونه مات م

آخر کجا شدی تو

خورشیِد در گریبان

ای ماهِ آسمانی

خنیاگرِِ خونین پَر

ای نغمه ی بهاری!

در جستجویت ای جان

ای روحِ سربداران

گیرم نشان ز یاران

وز قطره های باران...

بر روزگار بنگر

کُشتند عاشقان را

هر سینه ی سخنگو

سرد وُ سیاهِ سربی...

سرگشته ام رها کن

شبگردِ بی پگاهم

در این سکوت وُ سرما

آوازه خوانِ تنهام

آخر کجا شدی تو

خورشید در گریبان...

2007/9/9