8 August 2008

خواسته بوديم "روحانيت(!)" اسلام را بيازماييم... مثلاً برای آزمايش در چاه پريدن


خواسته بوديم "روحانيت(!)" اسلام را بيازماييم؟
هستند اعمالی که آزمودنشان کمترين شک در حماقت آزمون‌کننده را مطلقاً برطرف می‌کنند.
مثلاً برای آزمايش در چاه پريدن!


نشانه‌هایی از آبرومندی روشنفکرانه


آرامش دوستدار


در این سه دهه که از عمر حماقت‌های انقلابی ما می‌گذرد، چندنفر تاکنون این غیرت و جرأت را داشته‌اند که در وهله‌ی اول نزد خود و درباره‌ی خود منتقدانه به انقلاب بیندیشند؟ چند نفر به این اندیشیده‌اند که نقش درونی و برونی‌شان در دمیدن کوره‌ی انقلاب چه بوده، و چند نفرند که در این مورد حافظه‌ی خود را در مورد خود از دست نداده‌اند؟

طبعاً منظورم آن آدم‌های ظاهراً بی‌نقش و « ضدانقلابی » نیستند که عقلشان از حد حفظ منافع شخصی‌شان فراتر نمی‌رفت، یا آنهایی که پیش از انقلاب مصدر کاری بـوده‌اند و پس از گریختن، در خارج مدتی در کرنای هل‌من‌مبارز دمیدند، بعد غیبشان زد، یا آن «استثناهای مبارز به‌دنیا آمده‌ای» که هیچگاه میدان را در خارج ایران خالی نکردند و همچنان مبهوت شرافت و درایت خود «در خدمت به میهن» مانده‌اند. نه،‌ منظورم اینگونه آدم‌های «کمیاب» یا حتا «نایاب» نیستند. منظورم آن «مجسمه‌ها یا روحهای مجسم انسانیت» هستند که از همه‌گونه نعمت خصوصی و عمومی دولت وقت ـ که خود یکپارچه بلاهت و دروغ واکس‌زده بود ـ نصیب می‌بردند و حالا باید دیگر معلوم شده باشد که اینان در این دو خصوصیت آخری از آن دولت دست‌کمی نداشته‌اند: از نویسندگان، شاعران، هنرمندان، کارمندان، پژوهشگران و استادان دانشگاه گرفته تا دانشجویان پول توجیبی‌بگیر از دولت که با سردرآوردن از هر سوراخی همه جا از سر نارضایتی می‌لولیدند؛ بویژه «روشنفکران هر صنفی» که در کنار شغل رسمی خود به خاطر انجام وظیفه در شغل افتخاری‌شان، یعنی «دلسوزی به حال مردم ستمدیده»، ‌روی هر دروغ و دسیسه‌ای برضد همان دولت صحه می‌گذاشتند، اگر خود از مخترعان آنها نبودند؛ و از بـس به‌خـاطر مـردم بینـوا روحاً خون‌دل خورده بودند، خود را خونابه‌ای از روح مجسم احساس می‌کردند و برای درمان درد خود و دیگران دموکراسی تجویز می‌نمودند و می‌خواستند. حالا همین‌ها یکدیگر را متقابلاً مقصر می‌دانند و خود را از شرمساری بی‌نیاز می‌شمرند! من باورم نمی‌شود که حتا حـالا اینان دیگر فهمیده باشند و بدانند دموکراسـی چیست، اگر قرار باشد دموکراسی از خانه و خیابان آغاز گردد، نخست در آنجا پا گیرد و خود را نشان دهد. یعنی دموکراسی، پیش از آنکه حقوقها و هدفهای آن بصورت قوانین تصویب‌شده درآیند، باید در رفتار درونی و برونی میان مرد و زن، همسرها، مردم، اعم از دوست و دشمن، نسبت به هم و در برابر هم بازتابد،‌ اثرش را نشان دهد، بی‌آنکه نام محض «سلطنتی» یا «جمهوری» به ترتیب چون نماد ملی یا نام و شاخص صوری در اداره‌ی سیاسی یک کشور برای تضمین جنبه‌ی حقوقی و اجتماعی دموکراسی ضرورت یا اهمیت داشته باشد.

روشنفکران انقلابی

هنوز که هنوز است آدمهایی که زمانی انقلاب‌خواه و انقلابی بودند و در این مشی و منش «روشنفکرانه‌ی» سیاسی یکدل و یک‌جان، حالاپس از تحقق انقلاب‌ ـ انگار نه انگار که همین‌ها پیش از پگاه آن «همه باهم»، از جمله در کانون فرهنگی ایران و آلمان به پیشواز طلوع آن رفته بودند و آن را به دمیدن دعوت می‌کردند‌ ـ به‌جای آنکه به‌خود آیند و سر در میان دو دست گیرند، در جرگه‌های دور از میهن که به سلیقه‌ی شخصی و مشترک افرادش برضد هم زاده شده‌اند و بی‌سروصدا جای خالی انقلاب «تحقق نیافته‌ی» آنان را گرفته‌اند، در اثبات حقانیت خود و تکذیب دیگران از پا نمی‌نشینند و چشم دیدن همدیگر را ندارند.

بعید نیست برخی از هوشمندان کنونی فرهنگ ما را آنچه پیش از این به‌عنوان شاهد آوردم لحظاتی به فکر فرو برد. اما گمان نمی‌کنم این لحظات چندان دراز باشند که آنان را با خودشان درگیر سازند و با این پرسش مواجه نمایند که چه در ما و برما می‌گذرد و همواره گذشته است! به‌محض آنکه این لحظات سپری و این «برخی از هوشمندان» متوجه شدند که مفهوم «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» منکر اندیشیدن در فرهنگ ما می‌شود و مدعی‌ست که اندیشیدن در فرهنگ ما از همان آغاز ایرانی‌اش محال بوده و همچنان مانده، مقاومت درونی‌شان می‌شورد. آنهم به دو صورت. صورت اول این است: مبتلایان به مقاومت درونی که غافلگیر شده‌اند، بیدرنگ بنا را بر «تفکر» در فرهنگ ما می‌گذارند و مآلاً امتناع آن را یاوه و مهمل می‌یابند. صورت دوم این است که اگر اینان ناچار شوند به حقیقت‌داشتن «امتناع تفکر» در «فرهنگ» ما به‌سبب «دینی» بودن آن تن دهند، گرفتار این پرسش خواهند شد که پاسخی برای آن ندارند: پس وضع ما سرکرده‌های کنونی فرهنگ و آثار به این خوبی‌مان چه خواهد شد، ما که گذشته از اندوختن فضل و کمال از و در فرهنگ غربی، اعتبار ملی‌مان را از دستاوردهای فرهنگی نیاکانمان داریم، از این پشتوانه هستی یافته‌ایم و بدون آن بی‌اعتبار می‌شویم؟ اینها واکنششان انگشت نهادن روی آدم‌های مهم و با استعدادی‌ست که در فرهنگ ما پدید آمده‌اند. از جغرافیدان و تاریخنویس و ریاضی‌دان و «فیلسوف» گرفته تا به اصطلاح، اهل ادب که اندکی به نثر نوشته‌اند، اما در عوض با شعرشان ما را در سکر فرهنگمان غرق کرده‌اند. از سخن شاعرانمان که در واقع پایه، کانون و حامل فرهنگ ما هستند، ما اخلاف کنونی به اندازه کافی شاهد می‌شناسیم و می‌آوریم که نوعاً تخطی فاحش از موازین دین مبین هستند. ‌و حالا که با وجود تز «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» خودمان را در خطر می‌بینیم، هربار آن شاهدها را به گونه‌ای تعبیر می‌کنیم که در تله نیفتیم یا از آن بیرون آییم. برخی مثلاً حافظ را کسی می‌شناسندکه چون «آدم» است ناگزیر آگاهانه گناهکار هم هست، بنابراین در امیدواری به عفو الاهی کمتر در ارتکاب به گناه قصور می‌ورزد! برخی هم او را مانند مولوی، عطار و رئیس کلشان منصور حلاج «اته ایست» می‌دانند. من باورم نمی‌شود که تصور این دسته در اوج هوشمندی‌اش از اته‌ایست جز کسی باشد که به خدا باور ندارد، یا کاری به‌کار او نداشته باشد! اینکه بداند اته‌ایسم چیست و خودش طعم آن را چشیده باشد پیشکشش.

واکنش‌های خوشخیالانه

اگر مقاومت درونی در این دو صورتش خیال می‌کند که تخطیها یا موضعگیریهای مجلسی در برابر اسلام، یا حتا اعمال اجتماعاً معمول و شناخته‌ای که لرزه بر اندام اسلام می‌اندازند، حکم نفی «فرهنگ دینی» را دارند و «امتناع تفکر» ‌را موضوعاً منتفی می‌سازند، اشتباه بزرگی می‌کند. هیچ پدیده‌ی روانی ـ اجتماعی نابی در هیچ فرهنگی نمی‌توان یافت که دال بر یکدست بودن آن باشد، بویژه پدیده‌ی دین. اما این به شکستن سیطره‌ی دین منجر نمی‌گردد و تخطیها، هراندازه هم فاحش و زیاد باشند، الزاماً هرگز دال بر نفی دین نیستند یا بری بودن از آن را نمی‌رسانند. هر منع و ممنوعیتی یا راهی موجه برای وجوب خود نشان می‌دهد، یا در پنهان یا نیمه‌آشکار شکسته می‌شود، به‌ویژه در دین اسلام که پر از منهیات و واجبات است. آدمی دینی، که در اینجا نمونه‌ی اسلامی‌اش موضوع بررسی ماست، چنان در تضاد و تناقض رفتاری، کرداری و گفتاری با دین می‌زیید که برعکس آن را، یعنی کسی که بدون این تضاد باشد یا بروز تضاد و تناقضش با دین احساساً از جانب خودش موجب نفی دینی او شوند، تقریباً نمی‌توان یافت. لزومی ندارد در اینجا به شگرد تقیه که انکار اسلام را بر مؤمن در شرایطی واجب می‌کند اشاره کنیم، یا به منع مطلق یک بهایی از مداخله در امور سیاسی و وجوب اطاعتش از دولت وقت. هر دو شگردهایی برای صیانت نفس دینی‌اند.

تعارض‌های ظاهری

نسل من و نسل پيش از آن‌، اگر غافل و بی‌خبر نبوده باشد، به‌خوبی می‌داند که جاهلها در زمان خود همه‌ی سال عرق می‌خوردند به جز ماه‌های رمضان و محرم. در ماه محرم با جامه‌ی سياه سينه می‌زدند و طبيعتاً شهرنو نمی‌رفتند، يا از «نشمه‌ها»شان دوری می‌گزيدند. مشابه زنانه‌ی اين کار را خود روسپيها می‌کردند، از جمله رفتن به قم و آب توبه به سر ريختن که منبع درآمد خوبی برای طلبه‌ها می‌شد. اما اظهار نظری خامتر، يا بدمنشانه‌تر، يا مزورانه‌تر و موذيانه‌تر از اين نمی‌توان کرد که ايمان جاهلها يا روسپيها به دينشان اسلام سست‌تر و ناصميمانه‌تر بوده است تا ايمان يک مسلمان متعارف، چه رسـد به ايمان يک مسلمان حرفه‌يی. حقيقت درست برعکس اين است.

اينکه در هيچ دروغ و فريبکاری و ترفندی کسی نمی‌تواند حريف مسلمان حرفه‌يی شود، حافظ به اندازه‌ی کافی نشان داده است. و ما دلباختگان «لسان‌الغیب» نزديک به هشت سده پس از او، درستی شناخت او را با تاريخی ساختن جهالتمان ثابت کرديم: با پيشی جستن بر يکديگر در استقبال از دينداران حرفه‌يی و گشودن در دانشگاههامان به رويشان، که بيدرنگ به حکم همانها بسته و مهر و موم شد. اما اينها همه بر چه دلالت دارد؟ جز بر اعتماد ما درس‌خوانده‌ها، دانشگاه‌ديده‌ها، ما «انديشمندان» به دين و اوليای آن، به دين اسلام و تاريخش که نمی‌شناسيم؟ يا بدتر از آن: خواسته بوديم روحانيت اسلام را بيازماييم؟ هستند اعمالی که آزمودنشان کمترين شک در حماقت آزمون‌کننده را مطلقاً برطرف می‌کنند. مثلاً برای آزمايش در چاه پريدن.