چیست پشت اینهمه سکوت
آنکه علفی تلخ به دندان میگزد و تقدیر را در مشت گره کرده
بیرؤیا و آسیمه بر صخرهای نشسته است
خاموش در کمندِ نوحه و شگون
در منظر این تصویر بینام
کاروانی سیاه بر پل میگذرد
رود مردهای بر دوش میکشد
آنکه علفی تلخ به دندان میگزد و تقدیر را در مشت گره کرده
بیرؤیا و آسیمه بر صخرهای نشسته است
خاموش در کمندِ نوحه و شگون
در منظر این تصویر بینام
کاروانی سیاه بر پل میگذرد
رود مردهای بر دوش میکشد
باز
و کسی
حک میشود بر خالی سنگ
و غبار مینشیند بر حفرههای خط
خطوط و روز در هرم هزار کوره حکایت میکنند
نسیم ماسیده در انگاره و
ماه ورم کرده است
و خاطرهها گسترند از واژهء تاریکِ تردید
دروازههای جهان را موریانه خورده است
تو نیستی که بخوانم در خراباتِ این اتاق
غروب از کنار صخره گذشته است با تاولی بر پیشانی
سهره
ساقهای از ملال بر نوک گرفته
در شطِ غروب
در برزخ این سکوت
دور میشود از خاطر آن نام
که غرورش را در مشت میفشارد و علفی تلخ به دندان میگزد
توفانی آکنده از خاک میچرخد در سرم
زبان بگشا اندوههء من از این سپس
که تقدیر در سراشیب ناگزیر
بیشتر از بهانهای
دیگر
نیست
و کسی
حک میشود بر خالی سنگ
و غبار مینشیند بر حفرههای خط
خطوط و روز در هرم هزار کوره حکایت میکنند
نسیم ماسیده در انگاره و
ماه ورم کرده است
و خاطرهها گسترند از واژهء تاریکِ تردید
دروازههای جهان را موریانه خورده است
تو نیستی که بخوانم در خراباتِ این اتاق
غروب از کنار صخره گذشته است با تاولی بر پیشانی
سهره
ساقهای از ملال بر نوک گرفته
در شطِ غروب
در برزخ این سکوت
دور میشود از خاطر آن نام
که غرورش را در مشت میفشارد و علفی تلخ به دندان میگزد
توفانی آکنده از خاک میچرخد در سرم
زبان بگشا اندوههء من از این سپس
که تقدیر در سراشیب ناگزیر
بیشتر از بهانهای
دیگر
نیست