این چاوشی ، ولی سرخوش تر از همیشه ...
جمشيد پيمان
ای همره همیشگی، ای یار، ای رفیق
بهتر بخوانمت، بهتر بنامت؛ ای آذرخش !
ای ره گشوده در خلودِ خموشانههای شب
ای تیغ ِآب خورده ز سرچشمه های نور
با من بگو چرا سخنت،
خالیست از شمیم ِ سحر ، از شکوهِ صبح؟
یعنی تو شرمساری از آن ره سپردنت؟
یعنی که ارمغان تو تلخست و شور کام؟
شیب و فراز پر تپش ِ سالهای سخت
راهی به روی روشنی ِ صبح ناگشود؟
دستی که میفشرد دست تو را از صمیم جان
آنی که پا به پای تو میرفت بی امان
آن دل که می تپید با دلِ شوریدهات مدام
آیا صدا نکرد ترا در میان راه ؟
یعنی تو را نگفت؛
تیغ ِسخن منه میانه پیکار درنیام ؟
ای همره همیشگی، ای یار ، ای رفیق
بر بامهای شهر ،
همواره دست و دیده و دلهای عاشقان
در انتظار آتش ِ سوزنده جان تست
در سینههای این همه آتش به دشتِ شهر
در جست جوی دستِ تو،
دل ، شعله میکشد.
این پیر ِجاودانه جوان، از سر امید
هـمـراه آرزوی کهن گام میزند
این یار پیر ِهمره و همپـویه را که تو
در قاب چشم خود
همچون کلام یأس ِ فروخفته در دلت
نومید و خسته به تصویر میکشی
بر رانِ توسن ِ عزمش فشرده پای
تا مهر ِ صبح را
بیرون کشاند از دلِ این شام ِ قیر فام.
ای رهنورد مانده و نومید و بی قرار
این کاروان ِربع و دمن دیده را ببین !
این کاروان ِ سفر کرده درغروب
این کاروان ِرفته در دل شب های بیشمار،
با توشه امید ِ من و آرزوی تو
طی کرده راه و گذشته ست از ظلام.
ای آذرخش !
بر بامهای صبح
دیدی تو دستِ مردم ِ بی مرگِ شهر را؟
در شعلههای دشت
دیدی تو خواهش ِ دلهای پر زجوش؟
آنجاست مقصدِ دیرین ِ کاروان
هر چند من وَ تو ، اما نه ما،
از پا فتاده و زخمی و نا امید،
در انتظار ِخیزش آن دست و آتشیم،
این چاوشی ولی به شوق ِرسیدن به شعلهها
از گردنِ سمندِ بی آرام ِ عزم ِخویش
سرخوشتر از همیشه ، رها میکند لگام