19 March 2007

فمینیسم ما بی نوروز است

شعری از مهستی شاهرخی
http://chachmanbidar.blogspot.com/

کسی به فکر دریا نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که قلب فائزه از دوری شادی ورم کرده است
و باور کند که ذهن حسین و جواد پر از منشور است
و خانه آرام آرام دارد از جورابهای چرک پر می شود
و حس آشپزخانه
مثل بوی شنبلیله
چیزی مجردست که در انزوای فمینیسم بومی مان خشکیده است

فمینیسم ما تنهاست
فمینیسم ما بیمار است
فمینیسم وطنی ما
در انتظار دو کلمه حرف حساب
و یک مطلب منطقی
و یک اندیشه سازنده
چیزی بدون قشقرق و الم شنگه
خمیازه می کشد
و چنته ی حوض خانه ی ما به کل خالی ست

دخترکان جیغ جیغوی بی برنامه
هی پرسشنامه پخش می کنند و هی امضا جمع می کنند
شعرهای فروغ را تکرار کنان با خود به رختشویخانه می روند
و با زور سنگ پا برای مردم کوچه توهم مدنیت بی قانون ایجاد می کنند
هم به ملکه بند می کنند و هم نویسنده را جر می دهند
و از میان این همه حرف های خاله زنکی و ننر بازی این جوجکها
شب ها صدای اهن می آید
جنبش زنان ما بدجوری تنهاست
حیاط خانه ی ما نیز مخروبه ایست
که چندین و چند وارث دارد

پدر می گوید: جنبش زنان به من چه مربوط است؟
همین الانش هم با یک چشم غره ام
همگی تان می شاشید توی تنبان تان
من دارم می میرم و دیگر
چه فرقی می کند
این فمینسم قراضه تان باشد و یا نباشد
چرا نمی فهمید که تا من زنده ام
یک تشر برای من کافی ست

مادر می گوید
ننه جان برای خودت دردسر نساز
شب عیدی برو نذری بده
برو دم امامزاده و آجیل مشگل گشا پخش کن
دٍ برو و از روی بوته های آتش بپر
تا شاید نحسی از این خانه بیرون برود
مادر فمینیسم را نجس می داند
و هر چه اسمش با "ف" شروع شود
را سه بار و گاهی هم هفت بار در آب کر غسل می دهد

برادرم می گوید فمینیسم خیلی هم خوبست
به شرطی که مزاحم دختربازی من نشود
او به جنبش زنان قاه قاه می خندد
برادرم گاهی خود را به موش مردگی می زند
و شماره تلفن خانمهای خوش بر و روی جنبش را می گیرد
تا با آنها گفتمان مدنیت داشته باشد

برادرم به هرویین معتاد است
و به تریاک
و به قرص
و به الکل
و به سکس
و هر چیزی که به او کمی حال بدهد
برادرم مدام می خواهد بگوید
که خیلی می فهمد
که خیلی غمگین است
برادرم شفای جامعه را
در انهدام فمینسم می داند
و لعنت می فرستد بر هر چه دموکراسی است
و اوقاتی که خمار نیست مشت می کوبد به در و به دیوار
و نعره می کشد بر سر هر کی که آنجا باشد
برادرم منشاء همه ی دردهایش را علیامخدرات می داند
و برای فراموش کردنش به مخدرات پناه می برد

و خواهرم که ناز بود
و خواهرم که خوشگل بود
و خواهرم که صدای مخملی اش تارهای قلبم را به لرزه در می آورد
خواهرم برای ابد سکوت را برگزیده است
خواهرم در سکوت
لاتهای فامیل را به گل و شیرینی در خانه مان میهمان می کند
و در عروسی و جشنهای آنان شرکت می کند
و در پناه محبتهای ساختگی آنان
و زیر شاخه های گسترده رفرمیسم
نغمه های بی صدایی دارد
او در دل آوازهایی از سکوت می خواند
و هر وقت که به او تلفن می زنم
زود از صدای فمیینسم آشوبگرم
حال تهوع می گیرد
و گوشی را می گذارد

خواهرم
از وقتی مرا فکر مرده ای می پندارد
به راز خوشبختی دست یافته است

فمینیسم ما تنهاست
جنبش زنان ما تنهاست
فمینیسم ما خودخواه است
تمام روز از پشت در
صدای رفرمیستها می آمد
آنها فقط برای اعضاء خودشان فریاد می زدند
و صدای صد معلم زندانی
و صدای صدها زندانی بیگناه دیگر
که شب عید را در زندان برگزار خواهند کرد
امشب خواب باغچه را آشفته نکرد

امسال نوروز باشکوهی خواهیم داشت
حالا که همه شادی از دست رفته ی خود را بازیافته اند
دیگر آسیه به تخمش هم نخواهد بود که هفت سینش را دم اوین پهن کند
او دریا را برخواهد داشت و با هم به تماشای پری دریایی واقعی خواهند رفت
امسال بچه های ما در نوروز، سکه های کهنه عیدی خواهند گرفت
ماهی های قرمز، تا سیزده به در هم دوام نخواهند آورد
امسال بهار پشت پنجره ایستاده است
ولی هنوز حوض خانه مان پر از لجن است
و بوی شورتهای نشسته شادی و محبوبه و دیگران محله را برداشته است
و فکر خانه تکانی در مخیله انگلهای رفرمیست نمی گنجد
و همگی دنبال موچینی هستند تا ابروهای شادی را بردارند
و ریشهای محبوبه را بند بیندازند

راستی حسین و جواد و نیما بدون ریش تراش چه خواهند کرد؟
آسیه و محبوبه و شادی بدون کرم دست چه خواهند کرد؟
جنبش زنان ما بدون سبزی پلو ماهی چه خواهد کرد؟
فمینیسم ایران بدون ماهی قرمز چه خواهد کرد؟
نوروزمان بدون سیر و سنجد و سماق و سمنو چگونه سپری خواهد شد؟
هفت سین ما بدون منشور چه خواهد کرد؟
نوروز ما در اوین چه خواهد کرد؟

من از تجسم این همه دوربین
و از انبوه این همه عکس
و از انعکاس این همه جنجال
من از تورم دروغ می ترسم

من می ترسم
من از آلزامیر تاریخی می ترسم
من از این زمانی که به عقب بازگشته است می ترسم
من از تصور حرام شدن جشن و جنبش زنان در میان جیغ جیغ رختشویان می ترسم
من از تجسم این همه سلیطه ی ننر با ماسک فمینیست می ترسم
من از منشور می ترسم
و مثل دانش آموزی که روزی جشن نوروز را
دیوانه وار دوست می داشته
و در حسرت روز آزادی
و لباسهای نو
و کفش های نو
و حرفهای نو
و انسانهای نو مانده است
در درون خود می سوزم
و هنوز فکر می کنم شاید روزی...
من فکر می کنم...
من فکر می کنم...
من فکر می کنم...
که به این بهانه ها و شادی های کوچک هیچ امیدی نیست
و باغچه ی خانه ما دارد
زیر رویش گلهای ترب و تربچه
و زیر سنگینی کدوهای تنبل و حلوایی بزرگ
آرام آرام در همهمه ی
چادر اسلام و روسری و پوشش حزب توده
خفه می شود و می پوسد

من فکر می کنم
همین الان است که باغچه قلبش منفجر شود
و من مثل دانش آموزی
که با چشمان کودکانه ی خود دیده باشد معلمش را دستبند زدند و به زندان بردند
می ترسم
من فکر می کنم و می ترسم
من می ترسم